آنگاه که به قله آرزوهایت رسیدی
تنها یک لحظه کسی را یاد کن که برای قدم به قدمهایت
شب و روز دعا کرد.
عاشقانه های من وتو
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت :
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»
به من گفت اونقدر دوست دارم که اگه بگی بمیر میمیرم ،
باور نکردم و تنها برای یک بار امتحان ساده به او گفتم بمیر !
حالا سال هاست که در تنهایی پژمرده ام . . .
خـوابــ دیـدمــ کــنــارتـــ جــان دادمــ
تـعـبـیـرش کـردنــ کــه تــا ابــد پـیـشـم مـیمـانـی
نــمـیــدانـسـتـم خـیـالـتــ را مـیـگویـنـد
نــه خـودتـــ را!!!
برای قرصــهایم لالایی می خــــوانم،تـا به خواب روند و فراموش نکنند
که خــــــــــواب آورند نــــه یــــــــــــاد آور...!
از خدا پرسیدند : اگر در سرنوشت ما همه چیز را از قبل نوشته ای ... ارزو کردن چه سود دارد ؟
خداوند گفت : شاید در سرنوشتت نوشته باشم : هر چه ارزو کرد !!!
تو که ماه بلند در اسمونی
منم ستاره میشم دورت میگردم
تو که ستاره میشی دورم میگردی
منم ابری میشم روت رو میگیرم
تو که ابری میشی روم رو میگیری
منم بارون میشم تن تن میبارم
تو که بارون میشی تن تن میباری
منم سبزه میشم سر در میارم
تو که سبزه میشی سر در میاری
منم گل میشمو پهلوت میشینم
اگه گل بشی و پهلوم بشینی منم بلبل میشم چه چه میزنم
وقتی از مادر متولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت که بعد از این با تو خواهم بود
گفتم: کیستی ؟
گفت:غم
فکر کردم غم عروسکی خواهد بود که من بعدها با او بازی خواهم کرد
ولی بعد ها فهمیدم که من عروسکی هستم در دستان غم